Green willow



سلام به همگی :)

چه قدر زود حدود یک ماه از ترم اول دانشگاه گذشت.یادمه اولین روز که پام رو توی دانشگاه گذاشتم نمی دونستم که کلاس هام کجا برگذار می شه و فلان کلاس توی کدوم ساختمونه ولی حالا می شه گفت که کل دانشگاه رو مثل کف دستم می شناسم.البته به دلیل زیاد بودن تعداد راهروهای دانشگاه و پیچ در پیچ بودنشون هنوز هم بعضی وقت ها توی ساختمونش گم می شم ولی این هم با گذشت زمان بیشتری حل می شه و دیگه واقعا واقعا دانشگاه رو مثل کف دستم خواهم شناخت. مطمئنم که بعد از گذشت ترم اول،دانشگاه رو خوب خوب خواهم شناخت. :)

دیروز از خوابگاه به خونه برگشتم اونم به مدت یک هفته و دو روز.یعنی پنجشنبه(امروز)،جمعه و این هفته که پیش میاد.یک تعطیلیه عالی برای خوندن درس هایی که روی هم تلمبار شدن.خلاصه این که الان توی اتاق خودم نشستم و دارم این مطلب رو می نویسم.

دیروز که داشتم وسایلم رو جمع می کردم که از خوابگاه دانشجویی به خونه برگردم یه هم اتاقی جدید به اتاقمون اضافه شد.الان دیگه توی اتاق 6 نفریم.وقتی 5 نفر بودیم برای درس خوندن باید می رفتیم کتابخونه.حالا که دیگه شش نفر شدیم. :)

هوا اون قدر سرد شده که دیگه نمی شه شب ها توی حیاط خوابگاه قدم زد.اگه هم بخوای که توی حیاط قدم بزنی حتما حتما باید لباس گرم بپوشی.من که خودم وقتی می رم توی حیاط ژاکت می پوشم. ^_^

امروز یکی از دوست های دبیرستانم زنگ زد و برای فردا قرار گذاشت که با دو نفر دیگه از دوستانمون بریم پارک بانوان.این یعنی این که بعد سه ماه دوباره همدیگه رو می بینیم. :)

استادهامون از رشته مون خیلی تعریف می کنن. :) از همین الان به مون می گن مهندس. ^_^

این تعطیلات یک هفته و دو روزی خیلی خوبه.واقعا به این مدت برای درس خوندن و استراحت نیاز بود. :)

راستی دوستان عزیز،ممنونم که سر می زنید و احوالی از من می گیرید.اگه توی این مدت به وبلاگتون کم تر سر می زنم به بزرگی خودتون من رو ببخشید.این روزها خیلی سرم شلوغه.درس های دانشگاه زیاده و باید همه شون رو بخونم.کلی کتاب دور برم ریخته.کلی کتاب که باید همه شون رو بخونم.باید وقتی که سرم خلوت تر شد به همه تون سر بزنم و وبلاگ هاتون رو بخونم و ببینم توی این مدت چه کار کردین و چه خبرها دارین. :)


روز یکشنبه مامان،بابا و خواهرم اومدن تا بریم کتاب های دانشگاهی من رو بخریم.خلاصه که دیگه دوباره جمعمون جمع شد و کلی با هم خوش گذروندیم.قبل از این که ببینمشون می دونستم که دلتنگشونم ولی وقتی که دیدمشون فهمیدم که بی نهایت دلتنگشون بودم.اون قدر که اشک توی چشم هام جمع شد.وقتی هم می خواستم ترکشون کنم و به خوابگاه برگردم اصلا نمی تونستم.اصلا نمی تونستم.الان خیلی دلتنگشونم.خیلی خیلی.به طوری که دیگه نمی تونم تحمل کنم.خدا رو شکر که آخر هفته ی بعد می خوام برم خونه مون. :)

دوست صمیمیم رو یادتونه که توی پست قبلی راجع بهش صحبت کردم؟دیشب بحثمون دیگه خیلی اوج گرفت تا جایی که انگار دوستی هفت هشت سالمون از بین رفت.از بین رفت ها. :(


سلام به همگی

امشب سومین شبی هست که من در خوابگاه دانشگاهمون به سر می برم و دومین روزی بود که دانشگاه رفتم و فردا هم می شه سومین روز. :)

الان هم چای دم کردم و توی حیاط خوابگاه دارم چای می نوشم و به درخت ها نگاه می کنم. ^_^

حرف زیاد دارم که بنویسم ولی الان وقت ندارم که بنویسمشون. :)

بعدا میام و سر فرصت همه ی حرف هام رو می نویسم :)

آدرس اینستاگرامم هم اینه:

 

hanniye_1378

 

گفتم بنویسمش همین طوری الکی.یه وقت فکر نکنین نوشتمش تا بیاین و صفحه ام رو دنبال کنین ها. ؛)

من درون:چرا دروغ می گی.

من:دروغ می گم؟

من درون:آره دیگه.آدرس اینستات رو گذاشتی که بیان اون جا و صفحه ات رو دنبال کنن دیگه.

من:خب. .

من درون:خب؟؟؟؟؟؟

من:خب فقط دوتا دنبال کننده داره دیگه.چون تازه ساختمش.فقط چند روزه.

من درون:همون اول. :)

من: :/

 


سلام به همگی

امیدوارم که این یک هفته تعطیلات رو عالی گذرونده باشین. :) فردا دوباره باید به خوابگاه دانشجویی برگردم.خب،باید بگم که این هفته خیلی خوب بود.در کنار مادر و پدر و خواهرم یک هفته ی عالی داشتم ولی فردا دوباره بر می گردم به خوابگاه دانشجویی.

خوبه که شنبه برای اولین بار در طول ترم می برنمون بازدید از کارخونه. :) حداقل برای بازدید از کارخونه ذوق و شوق دارم. ^_^

کم کم و قدم به قدم دارم به سمت مهندس شدن پیش می رم.هنوز اول راهم.خیلی خوشحالم که این رشته تحصیلی رو انتخاب کردم.در واقع باید بگم این رشته تحصیلی رو خیلی خیلی دوست دارم. :)


خب،تا فرجه های امتحانات پایان ترم دیگه تعطیلات بی تعطیلات.این یعنی این که امروز دیگه آخرین تعطیلاتی بود که در طول این ترم داشتیم و من اومدم خونه.

شنبه باز هم بازدید از کارخونه داریم.هنوز گزارش بازدید قبلی رو ننوشتم.اصلا نمی دونم از کجا باید شروع کنم و بنویسم.(عکس های کارخونه رو می تونید در اینستاگرام این جانب ببینید. ^_^ )

امروز هم همه اش فیلم دیدم.البته همه ی همه اش که نه فقط دوساعت و خورده ایش رو فیلم دیدم.بقیه اش هم به گشت و گذار در طبیعت گذشت.اگه پنج شنبه و جمعه درس نخونم در طول هفته باید شب ها تا سه یا حتی چهار بیدار بمونم و صبح ها و عصر ها هم سر کلاس چرت بزنم. :/ هنوز درس عبرت نگرفتم که آخر هفته ها درس بخونم. :)

امتحانات میان ترم و همچنین پایان ترم از آن چه که فکر می کنیم نزدیک تر هستن. :)

شبتون زیبا و خوش و زعفرونی. :)


امشب هوا خیلی خوبه.سرد نیست.خنکای ملایمی داره.برای همین بعد از یک هفته تونستم بیام توی حیاط خوابگاه و زیر درخت مورد علاقه ام بشینم و به گل های مورد علاقه ام نگاه کنم قبل از این که پاییز همه ی برگ های این گل ها رو بریزه.خب،این هوای عالی واقعا نیاز بود تا روحیه ام رو دوباره سر جاش بیاره.همین هوا باعث شده که علی رغم این که آشنایان هم آدرس این وبلاگم رو دارن،بیام این جا و آدرس اون یکی وبلاگم رو هم بنویسم.عجیبه.قبلا فکر می کردم هیچ وقت اون یکی وبلاگم رو این جا معرفی نکنم.بعضی از شما آدرس اون یکی وبلاگم رو دارید.فقط نمی دونید اون یکی وبلاگ هم مال منه.خب دوستان،این آدرس وبلاگمه:

sherlock-holmes221b.blog.ir

بله.این وبلاگ هم مال منه.با خودم گفتم چی می شه اگه آشنایانم هم بدونن که این وبلاگ مال منه.باید هنوز امیدوار باشم که مردم به تحقیق و علم و چیزهای مرتبط به این ها علاقه مند باشن.خب.حالا شما می دونید که نویسنده ی این وبلاگ هم منم.

هوا خیلی عالیه.حتی احساس می کنم بوی بی رمق گل ها رو می شه احساس کرد.هوا خیلی خوبه.


فردا قراره ببرنمون کارخونه ی مس.قراره هم معدن مس و هم کارخونه ی مس رو ببینیم.جایی که از وقتی که با این رشته ی تحصیلی آشنا شدم آرزو داشتم ببینم و اون جا کار کنم. :)

فردا صبح باید ساعت 5:30 صبح دم در خوابگاه باشیم. =o

یکی از استادهامون،همونی که گفتم شبیه یکی از معلم های دبیرستانمه،عجیب با خانم ها مخالفه. :/ یعنی در حدی که سر کلاس به همه ی پسرها می گه مهندس ولی به خانم ها فقط می گه خانم.بعضی اوقات آدم فکر می کنه کلمه ی خانم هم به زور اول فامیلمون می گه.این جاست که من خیلی با این استادمون رودربایستی دارم.برای همین می خوام بشینم و کل تاریخچه ی معدن مس و کارخونه ی مس رو از توی اینترنت در بیارم و تا فردا بهش ثابت بشه که توی صنعت،فرقی بین یک خانم و یا یک آقا نیست.امروز فهمیدم که این استادمون هم باهامون میاد.بگذریم.

خلاصه این که باید بهش ثابت بشه.ولی دلم برای این استادمون می سوزه.این استادمون همین طوری به جایی که الان رسیده،نرسیده.کلی برای رسیدن به این جایگاه زحمت کشیده.کلی درس خونده برای همین خیلی قابل احترامه.

امشب که می خوام راجع به معدن و کارخونه ی مس تحقیق کنم ولی فردا که دو ساعت تو راهیم می خوام کتاب "فقط پتی" رو بخونم.بالاخره می خوام در این کتاب رو باز کنم.از روزی که این کتاب رو جلوی ساختمون دانشگاه خریدم تا الان هنوز درش رو باز نکردم.درش رو باز که کردم یعنی هنوز بیشتر از پنج خط از کتاب رو نخوندم.

پی نوشت:دوستان،اگه کتاب خوبی رو که وقتی خوندینش کلی از این کتاب و ماجراهاش لذت بردید می شناسید لطفا این کتاب رو به من هم معرفی کنید.شاید فردا توی راه این کتاب رو خوندم. :)


گندترین روز زندگیم با حال به هم زن ترین آدم هایی بود که تا به حال دیدم.حتی آدم هایی هم از پشت تلفن  سعی کردن زخمشون رو به آدم بزنن.چرا واقعا؟چرا؟ :'(

واقعا چرا؟ :(

دیگه چطور می تونم به همچین آدم هایی لبخند بزنم؟حتی دیگه نمی تونم بهشون لبخند تصنعی بزنم. :'(

تحملشون خیلی سخته.دیگه نمی تونم تحملشون کنم. :'(


سلام به همگی

خوبید؟حال و احوالتون چطوره؟

اول از همه  معذرت خواهی می کنم بابت دو تا پست آخر قبل از این پست که پر از غم و غصه بودن.ببخشید.از همه تون ممنونم که با حرف های ارزشمندتون،من رو دلداری دادید.خیلی ممنونم. :)

خب،حالا بریم سر موضوع همایش.باید بگم که در این سفر با تموم خستگی هایی که داشت،خیلی خوش گذشت.مخصوصا روز دوم.روز دوم عالی بود.یه سری برگه ها هم که گواهی شرکت در همایش و کارگاه های آموزشی بودن،بهمون دادن.می گن این برگه ها در آینده برای گرفتن شغل خیلی تاثیر دارن و امتیاز دارن.اون جا با افراد برجسته ی رشته مون آشنا شدیم.یه آقای آلمانی هم اون جا بود که رشته ی تحصیلی ما رو خونده بود. :)

یه چیز مهم دیگه.اگه گفتین چی.یادتونه گفتم یه استاد داریم که فقط به پسرهای کلاس می گه مهندس ولی کلمه ی خانم رو به زور اول فامیل دخترها می گه چه برسه به این که بهمون بگه مهندس؟خب اگه گفتین چی شده؟بالاخره مجبور شد به من بگه خانم مهندس. ^_^ به کار بردن این کلمه برای اون خیلیه ها.دو کلمه ی خانم و مهندس رو با هم برای نامیدن یکی از دانشجویان دختر به کار برده.خلاصه این که مفتخرم بگم که من اولین دختر دانشجوی (شاید هم اولین دختر دانشجوی ورودی 98) هستم که این استاد لفظ خانم مهندس رو در ابتدای فامیلش به کار برد. ^_^

جمعه شب غذا پختم.این قدر خوشگل تزئینشون کرده بودم که هم اتاقیام به شدت از دستپختم تعریف کردن.خوشمزه هم شده بودن. :) جای شما خالی. ^_^

اینم عکس غذام:

 


خب بالاخره بعد از چهار هفته اومدم خونه و الان توی اتاق خودم و روی تخت خودم دراز کشیدم و دارم با گوشی این کلمات رو تایپ می کنم.امروز به خاطر بارون فراوان دانشگاه تعطیل شد.

امروز بعد از این که از دانشگاه برگشتم به شهرمون بالافاصله رفتم خونه ی مادربزرگم.دلم خیلی براش تنگ شده بود به حدی که اشک های هردومون جاری شد.اشک شوق. :')

بعد هم با مامان و بابا اومدیم خونه.چه قدر دلم برای مامان و بابا و خواهر و خونه تنگ شده بود.خواهر جان هم که خواب بود ولی من بیدارش کردم.آخه دلم خیلی براش تنگ شده بود.

به این نکته رسیدم که واقعا هیچ جا خونه ی آدم نمی شه. :)

تا حالا فیلم ان دریایی کارائیب رو دیدید؟وای فیلم خیلی عالی ایه.وقتی دلاوری ها و دریانوردی های کاپتان جک اسپرو (شاید خیلی هاتون با اسم جک گنجشکه بشناسیدش.در واقع اسپرو (sparrow) یعنی گنجشک.) رو می بینم بهش خیلی قبطه می خورم.جدیدا فهمیدم که به دریانوردی هم علاقه دارم.یعنی می دونستم که به دریانوردی علاقه دارم ها ولی نمی دونستم که این قدر عاشق دریا و دریانوردی ام. :)

امروز قسمت اول این فیلم رو دیدم.فردا هم می خوام قسمت دومش رو ببینم.روزهای بعد هم قسمت های بعدیش رو تا این که تموم قسمت هاش رو ببینم.کسی می دونه این فیلم دقیقا چند قسمت داره؟

کلی ماجرا هست که باید تعریف کنم ولی الان دقیقا ساعت 2:21 شبه (در واقع صبحه.) و من دیگه باید بخوابم.پس شب به خیر. :)

+پنج دقیقه ی اول فیلم ان دریایی کارائیب 2 رو هم الان تماشا کردم.بقیه اش دیگه بمونه برای فردا شب. :)

+توی راه که من و مامان و بابا با ماشین می اومدیم خونه یه قسمت از جاده بود که مه روش رو پوشونده بود.شبیه یکی از صحنه های فیلم ان دریایی کارائیب بود که مه سطح دریا رو پوشونده بود. :)


1.همیشه فکر می کردم که 20 سالگی یه سن به خصوصه که با بقیه سن ها فرق داره.فکر می کردم که 20 سالگی خیلی جالبه.ولی الان که 20 سالمه،احساس می کنم هیچ فرقی با بقیه سن ها نداره.مثل بقیه ی سن هاست.خب الان سوال این جاست که آیا واقعا هیچ فرقی نداره؟هنوز دارم به این موضوع فکر می کنم.

این ها رو که گفتم یاد دفتر خاطراتم افتادم.خیلی وقته که هیچ چیزی توی دفتر خاطراتم ننوشتم.حدود چند ماهی می شه.هر وقت یه خاطره می نوشتم زمان دقیق یعنی ساعت و تاریخ نوشتن خاطره رو زیرش می نوشتم.حتی گاهی اوقات سن دقیقم رو توش می نوشتم.مثلا اگه الان داشتم توی دفتر خاطراتم می نوشتم انتهاش اضافه می کردم:

ساعت 18:10

روز یکشنبه

15 دی ماه

تقریبا 20 سال و 5 روزمه :) ☺️

خلاصه که این طور.دلم برای خاطره نوشتن توی دفتر خاطراتم تنگ شده.

2.جدیدا رو آوردم به نگاه کردن انیمه و فیلم های کره ای.چرا؟نمی دونم.فقط بعضی از این فیلم ها خیلی جالبن.خیلی قشنگن.بعضی هاشون مفاهیم عمیقی دارن.امروز هم یه انیمه دیدم.خیلی قشنگ بود.عجیبه،نه؟با این که امتحان دارم و دلم می خواد نمره ی الف کلاس رو بگیرم نمی دونم چرا درس نمی خونم.یکی بیاد من رو نصیحت کنه و بگه بشین درست رو بخووووون. :)

3.عجب بارونی.الان دو روزه که داره بی وقفه بارون می باره.یه بار بدون چتر رفتم توی حیاط و دونه های سرد بارون می ریختن روی سرم.خب اگه از توی اتاقی که بخاریش روشنه،یکهو بری زیر بارون و دونه های سردش بریزن رو سرت یک کم ناخوشاینده.ولی باز هم حس خوب زندگی و زنده بودن رو بهت منتقل می کنن. :)

4.از این که الان خونه پیش مامان و بابا و خواهرم هستم و خوابگاه نیستم خیلی خوشحالم.شب ها دلم نمیاد بخوابم.دلم می خواد بیدار باشم حس خوب توی خونه و کنار مادر و پدر و خواهر بودن رو بیشتر حس کنم.ولی خب،خوابم می بره.آخر این هفته باید برگردم خوابگاه.آخه امتحان های دانشگاه از شنبه شروع می شن.وای باید بشینم درس بخونم.دعا کنید که من نمره ی الف کلاس بشم.

5.وای چه قدر حرف زدم.در واقع نوشتم.ولی وقتی میام و این جا حرف هام رو می نویسم خیلی راحت می شم.این جا تنها جاییه که راحت می تونم حرف هام رو بنویسم.چون هیچ کدوم از آشناهام آدرس این جا رو ندارن.وبلاگم رو خیلی دوست دارم.کلا وبلاگ نویسی رو به اینستاگرام یا هرچیز دیگه ای ترجیح می دم.خیلی وقت هست که وبلاگ می نویسم.5 یا 6 سالی می شه.قبلا توی بلاگفا می نوشتم.اینم آدرس وبلاگ قدیمیم:

bisheyeman.blogfa.com

باید خیلی وقت پیش آدرسش رو این جا می نوشتم. :) ☺️

وای واقعا دیگه دارم زیاد حرف می زنم.خیلی زیاد نوشتم و فکر نکنم هیچ کدومتون حوصله ی خوندن این همه نوشته رو داشته باشید. :)

پس فعلا خداحافظ. :)

پ.ن:یه چیز دیگه.(قول می دم این دیگه آخریش باشه. ^_^ ) حدس می زنید اسم واقعی من چی باشه؟آخه اسمی که حدس می زنید می تونه نمایانگر تصور شما از اخلاقیات من باشه.پس لطفا بدون معطلی و اولین اسمی رو که به ذهنتون می رسه،بنویسید. :)


هوای بارونی+خوندن امتحان فیزیولوژی.

دوشنبه امتحان فیزیولوژی دارم.مباحثش خیلی زیاده.امیدوارم تموم بشن و بهتر از همه امیدوارم که این امتحان به یک روز دیگه منتقل بشه.

چندتا فیلم دیدم که بعدا معرفیشون می کنم.الان باید فیزیولوژی بخونم. ^_^


آدم گاهی اوقات دلش برای خاطرات گذشته تنگ می شه.خاطرات شیرینی که هویت و شصیت الانش رو ساختن.خاطرات خوشی که با مادربزرگ داشته.بعد از جارو کردن و آب پاشیدن به حیاط همه دور هم می نشستیم و گل می گفتیم و گل می شنفتیم.

کجا هستن اون دور هم بودن های گذشته؟

+دلم برای مادربزرگم تنگ شد.بهتره یه زنگ بهش بزنم.

+در ایام امتحانات دانشگاه به سر می برم. :)

+امشب این جا برف بارید.چه ذوقی داره بارش دونه های بلوری و سفید برف از آسمان ابری شب.چه قشنگه. :)

اینم عکس هایی که از بارش برف گرفتم:

وقتی عکس ها رو آپلود کردم،نمی دونم چرا 90 درجه به سمت چپ چرخیدن.پس باید بگم اینم عکس هایی که از برف گرفتم با چرخش 90 درجه.(لطفا خودتون بدون چرخش نود درجه فرضشون کنید. :)) )

پ.ن:الان که روی عکس ها کلیک کردم فهمیدم که اگه روی عکس کلیک کنید و عکس رو ببینید به صورت درست و بدون چرخش 90 درجه می بیندشون. :)

 

 

 

 

 


فردا آخرین و سخت ترین امتحان این ترمه.امتحان فیزیولوژی و کالبدشناسی.وای روی هم حدود 300 صفحه اند و منم هم تا حالا خوندن که چه عرض کنم ، حتی نگاهشون هم نکردم.خدا کمکم کنه.

وای الان توی دلم دارن رخت می شورن.وای خدا.امتحان فردا رو چی کار کنم حالا.خدایا لطفا خودت کمکم کن.

وای دوستان دعا کنید که این آخرین امتحان رو هم به خیر و خوبی بگذرونم.لطفا.

وای برم درس بخونم.وااااااای. :))))


همیشه و از وقتی که چیزی به اسم فانوس دریایی رو شناختم ، از فانوس دریایی خوشم میومد و هنوز هم خوشم میاد.نمی دونم ولی حس خوبی داره.فانوس دریایی همیشه و همیشه کنار دریا قد برافراشته و برای ماهیگیرهای گرفتار طوفان (توفان؟؟؟؟) نورافکنی می کنه و برای اون ها حس گرما رو توی سرما تداعی می کنه.یعنی برخلاف سردی و خیس بودن اطراف ، درون فانوس دریایی گرم و خشکه.خلاصه این که فانوس دریایی و دریا با وجود تضادی که دارن به طور خاصی در کنار هم قرار گرفتن که انگار هیچ تضادی ندارن. :)

خب ، این ترم دانشگاه هم به پایان رسید. :)

"به سوی جنگل کرم های شب تاب" یه انیمه است که به نظرم عالی بود.این انیمه عجیب به دلم نشست.پر از معنا و مفهوم بود.


به حدی حوصله ی هیچ کسی و هیچ کاری رو ندارم که کار گروهی رو که استاد گفته با یکی از هم کلاسی هام انجام بدم و هم کلاسیم گفته بود که امشب بنویسیمش ، پیچوندم و الان اومدم توی حیاط خوابگاه قدم می زنم. :)) به هم کلاسیم هم پیام دادم که امشب حوصله ی نوشتن رو ندارم. :)

هوا یه کم سرده ولی با خودم فکر کردم ارزشش رو داره که ماه رو ببینم و یه کم توی هوای آزاد قدم بزنم.ولی ماه معلوم نیست کجاست!پس ماه کجاست؟؟؟؟؟؟؟چرا توی آسمون نیست؟فقط آسمون شب و چند تایی ستاره هست ولی ماه نیست! :/


سلام

عیدتون مبارک. :) سال بعد سال 1400 ئه ها.فکرش رو هم می کنین که ما می تونیم بگیم در اواخر قرن 14 و همین طور قرن 15 زندگی می کنیم؟ :)

خب ، چه خبر دوستان؟همگی خوبید؟

کلی حرف دارم برای گفتن ولی نمی دونم چرا تا میام بنویسمشون ، همه شون پر می کشن و می رن. :|

پس سکوت پیشه می کنم. :|


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

تهاتر مصالح ساختمانی آشپز آنلاین با کیفیت 320 نرم افزار حرفه پلاس تفریح و سرگمی با ما کانال سيزده فودروح Wilderme blogi خرید کولر گازی ارزان